بسم الله الرحمن الرحیم
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس
نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت:
چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد.
داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره
بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این
دیوانه مرا گول زد.
[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , بغداد , داروغه , عبرت , پند و اندرز , حکایت , بهترین داستان , داستان زیبا , داستان , حکایت , واحد عبرت,
] [ 17:18 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]